THe world of story

داستان های ترجمه شده انگلیسی

براي دانلود به لينك زير مراجعه كنيد  البته بايد بگم كه دانلود اين كتاب مخصوص اعضاي عزيز است پس براي استفاده اول عضو شويد

دانلود در ادامه مطلب

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:,ساعت 18:43 توسط محمد اسماعیلی| |

A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"

.................................... ا د ا م ه + م ط ل ب = ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:22 توسط محمد اسماعیلی| |

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد. بدبختانه، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند. وقتی او (گاوچران) نوشیدنی‌اش را تمام کرد، متوجه شد که اسبش دزدیده شده است.
..............................

ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:21 توسط محمد اسماعیلی| |

GIFTS FOR MOTHER


Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.
...................
 

به ادامه مطلب يه سر بزن بقيشو بخون


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:19 توسط محمد اسماعیلی| |

agroup of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as

گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند

...................

ادامه مطلب ببينيد


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:9 توسط محمد اسماعیلی| |

Mrs Harris lives in a small village. Her husband is dead, but she has one son. He is twenty-one,
and his name is Geoff. He worked in the shop in the village and lived with his mother, but then he got work ..........................

بقيش تو ادامه مطلبه


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:6 توسط محمد اسماعیلی| |

نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:52 توسط محمد اسماعیلی| |

نظر یادتون نره

 

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

هر داسانیو که خواستین ایمیلتونو بدین تا ارسال کنم

ایمیل من:mesbah14@yahoo.com

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

Whitebridge was a small village, and old people often came and lived there. Some of them had a lot of old furniture, and they often did not want some of it, because they were in a smaller house now, so every Saturday morning they put it out, and other people came and looked at it, and sometimes they took it away because they wanted it

Every Saturday, Mr and Mrs Morton put a very ugly old bear's head out at the side of their gate, but nobody wanted it. Then last Saturday, they wrote, 'I'm very lonely here. Please take me,' on a piece of paper and put it near the bear's head

They went to the town, and came home in the evening

There were now two bears' heads in front of their house, and there was another piece of paper. It said, 'I was lonely too



وايت بريج يك روستاي كوچك بود، و سالمندان اكثرا مي‌آمدند و در آنجا زندگي مي‌كردند. بعضي از آن‌ها مقدار زيادي وسايل قديمي داشتند، و بعضي از آن‌ها را نمي‌خواستند، براي اينكه حالا در خانه‌ي كوچكتري بودند، بنابراين هر شنبه صبح آن وسايل را بيرون مي‌گذاشتند، و ديگران مي‌آمدند و آن ها را نگاه مي‌كردند و بعضي از وقت‌ها اون چيزي را كه مي‌خواستند برمي‌داشتند.

هر شنبه، آقا و خانم مورتون يك سر خرس (عروسكي) كه خيلي زشت بود را در يك طرف دروازه مي‌گذاشتند، اما كسي اونو نمي‌خواست. بنابراين شنبه‌ي گذشته، روي يك تكه كاغذ نوشتند «من اينجا خيلي تنها هستم. لطفاً مرا برگيريد» و آن نزديك سر خرس گذاشتند.

آن ‌ها به شهر رفتند، و عصر به خانه برگشتند.

حالا دو تا سر خرس (عروسكي) در جلو خانه وجود داشت، و همچنين يك تكه كاغذ ديگه كه بر روي نوشته بود، «من هم تن‌ها بودم»

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

Two old gentlemen lived in a quiet street in Paris. They were friends and neighbours, and they often went for walks together in the streets when the weather was fine

Last Saturday they went for a walk at the side of the river. The sun shone, the weather was warm, there were a lot of flowers everywhere, and there were boats on the water

The two men walked happily for half an hour, and then one of them said to the other, 'That's a very beautiful girl

'Where can you see a beautiful girl?' said the other. 'I can't see one anywhere. I can see two young men. They are walking towards us

The girl's walking behind us,' said the first man quietly

'But how can you see her then?' asked his friend

The first man smiled and said, 'I can't see her, but I can see the young men's eyes


دو پيرمرد با شخصيت در يك خيابان آرام در پاريس زندگي مي‌كردند. آن‌ها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا خوب بود براي پياده‌روي به خيابان مي‌رفتند.

شنبه‌ي گذشته براي پياده‌روي به كنار رودخانه رفتند. خورشيد مي‌درخشيد، هوا گرم بود، تعداد زيادي گل در همه جا روييده بود، و قايق‌هايي كه در آب بودند.

دو مرد با خوشحالي يك ساعت و نيم قدم زدند، و در آن هنگام يكي از آن‌ها به ديگري گفت، چه دختر زيبايي.

اون يكي گفت: دختر زيبا كجاست كه مي توني ببينيش؟ من نمي‌تونم ببينمش. فقط دو تا مرد جوان را دارم مي‌بينم كه روبري ما در حال قدم زدن هستند.

مرد اولي به آرومي گفت: دختر داره پشت ما راه مياد

دوستش گفت: پس چگونه مي‌توني اونو ببيني

مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نمي‌تونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه مي‌تونم ببينم.

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

My mom only had one eye.  I hated her… she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

.............. ادامشو تو ادامه مطلب بخونید قشنگه

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.

He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.

Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.

The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.

You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”

زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه  رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.

روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.

او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.

سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

Mr Robinson never went to a dentist, because he was afraid:'

but then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist. The dentist did a lot of work in his mouth for a long time. On the last day Mr Robinson said to him, 'How much is all this work going to cost?' The dentist said, 'Twenty-five pounds,' but he did not ask him for the money.

After a month Mr Robinson phoned the dentist and said, 'You haven't asked me for any money for your work last month.'

'Oh,' the dentist answered, 'I never ask a gentleman for money.'

'Then how do you live?' Mr Robinson asked.

'Most gentlemen pay me quickly,' the dentist said, 'but some don't. I wait for my money for two months, and then I say, "That man isn't a gentleman," and then I ask him for my money.


آقاي رابينسون هرگز به دندان‌پزشكي نرفته بود، براي اينكه مي‌ترسيد.
اما بعد دندانش شروع به درد كرد، و به دندان‌پزشكي رفت. دندان‌پزشك بر روي دهان او وقت زيادي گذاشت و كلي كار كرد. در آخرين روز دكتر رابينسون به او گفت: هزينه‌ي تمام اين كارها چقدر مي‌شود؟ دندان‌پزشك گفت: بيست و پنج پوند. اما از او درخواست پول نكرد.

بعد از يك ماه آقاي رابينسون به دندان‌پزشك زنگ زد و گفت: ماه گذشته شما از من تقاضاي هيچ پولي براي كارتان نكرديد.

دندان‌پزشك پاسخ داد: آه، من هرگز از انسان‌هاي نجيب تقاضاي پول نمي‌كنم.

آقاي رابينسون پرسيد: پس چگونه‌ زندگي مي‌كنيد.

دندان‌پزشك گفت: بيشتر انسان‌هاي شريف به سرعت پول مرا مي‌دهند، اما بعضي‌ها نه. من براي پولم دو ماه صبر مي‌كنم، و بعد مي‌گويم «وي مرد شريفي نيست» و بعد از وي پولم را مي‌خواهم.
نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

Boy: I am not rich like rohit, I don’t even have a bid car like rohit. But I really love you!
Girl: I
love you too, but tell me more about rohit..

پسر : من به اندازه روهیت ثروتمند نیستم من ماشینی شبیه ماشین روهیت ندارم.
اما من واقعا عاشقت هستم!!!
دختر : من هم عاشقت هستم ، اما بیشتر درباره روهیت بگو!!!

Do u know similarity between Dinosaurs and Decent Girls?
Both don’t exist.

میدونی شباهت دایناسور و دختر نجیب چیه ؟
نسل هردوشون منقرض شده!!!

ادامشو تو ادامه مطلب بخونید

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

3 May. Bistritz.__Left Munich at 8:35 P.M, on 1st May, arriving at Vienna early next morning; should have arrived at 6:46, but train was an hour late.

سوم ماه مه، شهر (بيست ريتز) در ساعت 30/8 شب شب يكم ماه مه، مونيخ را ترك كردم و بامداد روز بعد به (وين) رسيدم . ميبايست ساعت 46/6 ميرسيدم ولي قطار يك ساعت تاخير داشت.

 Buda-Pesth seems a wonderful place, from the glimpse which I got of it from the train and the little I could walk through the streets.

با نگاهي اجمالي كه از قطار به اطراف انداخته بودم و مقدار اندكي كه در خيابانها قدم زده بودم فهميدم كه (بودا پست) شهر بسيار جالبي بايد باشد.

تو ادامه مطلبه...

نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |

سلام براتون تو ادامه مطلب متن آهنگه وبلاگ با ترجمشو گذاشتم حالشو ببريد
نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط محمد اسماعیلی| |


Power By: LoxBlog.Com